از روانشناسی شناختی که بگذریم در حوزه شناخت درمانی، بک ۱۹۶۷ در اولین نوشتههایش به مفهوم طرحواره اشاره کرد. با این حال در روانشناسی، طرحواره به عنوان هر اصل سازمانبخش کلی در نظر گرفته میشود که برای درک تجارب زندگی فرد ضروری است. یکی از مفاهیم جدی و بنیادی حوزه رواندرمانی، این است که بسیاری از طرحوارهها در اوایل زندگی شکل میگیرند، به حرکت خود ادامه میدهند و خودشان را به تجارب بعدی زندگی تحمیل میکنند، حتی اگر هیچگونه کاربرد دیگری نداشته باشند. این مسئله همان چیزی است که گاهی اوقات به عنوان نیاز به هماهنگی شناختی از آن یاد میشود، یعنی حفظ دیدگاهی با ثبات درباره خود و دیگران؛ حتی اگر این دیدگاه نادرست یا تحریف شده باشد. با این تعریف کلی طرحواره میتواند مثبت یا منفی، سازگار یا ناسازگار باشد و همچنین میتواند در اوایل زندگی یا در مسیر بعدی زندگی شکل بگیرد (یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
یانگ متوجه شد که به نظر میرسد برخی از مفروضههای درمان شناختی- رفتاری در مورد بیماران مبتلا به مشکلات منش شناختی صدق نمیکند. در ابتدای درمان شناختی- رفتاری از بیمار انتظار میرفت افکار و احساسات خود را مشاهده و ثبت کند ولی این دسته بیماران قادر به انجام این کار نبودند. به نظر میرسید که شناختواره و هیجانهای این بیماران خارج از دسترشان باشد و بسیاری از این بیماران درگیر اجتناب شناختی- عاطفی بودند. طرحوارهدرمانی بر پایه رفتاردرمانی شناختی کلاسیک بنا شده است و با تاکید بیشتر بر ریشههای تحولی مشکلات روانشناختی در دوران کودکی و نوجوانی، استفاده از تکنیکهای برانگیزنده و ارائه مفهوم سبکهای مقابلهای ناسازگار، به درمان افسردگی میپردازد (یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
یانگ مطرح کرد که آنها تصاویر ذهنی خود را بلوکه میکنند و نمیخواهند ریشه مشکلات خود را بیابند و از بسیاری از موقعیتها که روبروشدن با آن به پیشرفتشان کمک میکند اجتناب میکنند. وی اشاره کرد که هیجانهای منفی مثل اضطراب و یا افسردگی از طریق محرکهای مرتبط با خاطرات دوران کودکی برانگیخته میشود و فرد با دوری از این محرکها سعی دارد هیجانهای منفی را درک نکند. این اجتناب برای فرد به شکل عادت درآمده و تغییر راهبرد مقابله با عواطف و خلق منفی در فرد دشوار میگردد. انسان موجودی سرشار از عادات متفاوت است. از طریق انتخابهای مکرر، الگوهای رفتاری گذشته آموخته میشوند و بر اساس آنها، افراد تا حدودی رفتار و واکنش های خود را در زمان تعیین میکنند. عادتها از کارآیی بالایی برخورد دارند، زیرا اجازه میدهند تا با سادهکردن زندگی خود، هر روز همه چیز را برای تصمیمگیری از اول آغاز نکنیم. عادات کمک میکنند تا با ایجاد الگوهای رفتاری قابل پیشبینی، از توان پیشگویی آینده برخوردار باشیم (پیکهارت؛ هومان،۱۳۸۰).
طرحوارهها الگوهای هیجانی و شناختی خود –آسیب رسانی هستندکه در ابتدا رشد و تحول درذهن شکل گرفتهاند و در سیر زندگی تکرار میشوند. توجه کنید که طبق این توصیف، رفتار یک فرد، بخشی از طرحواره محسوب نمیشود، یانگ معتقد است که رفتارهای ناسازگار در پاسخ به طرحوارهها محسوب نمیشود (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۶). البته تمام طرحوارهها بر پایه وقایع آسیبرسان یا بدرفتاری دوران کودکی شکل گرفتهاند. اگرچه تمام طرحوارهها ریشه تحولی وقایع آسیبزا ندارند، ولی همه آنها مخل زندگی سالم هستند. اغلب طرحوارهها نتیجه تجارب زیانبخش محسوب میشوند که فرد در سیر دوران کودکی و نوجوانی دایما با این تجارب روبرو بوده است. اثر این تجارب ناگوار در سیر تحول با یکدیگر جمع میشود و منجر به شکلگیری یک طرحواره کاملا ناسازگار تمام عیار میگردد (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛حمیدپور، اندوز،۱۳۸۶).
معمولا ماهیت ناکارامد طرحوارهها وقتی ظاهر میشود که بیماران در روند زندگی روزمره خود و در تعاملاتشان با دیگران به گونهای عمل کنند که طرحوارههای آنها تایید شود، حتی اگر برداشت اولیه آنها درست نباشد. طرحوارههای ناسازگار اولیه و راههای ناکارامدی که بیماران از طریق آنها یاد میگیرند با دیگران کنار بیایند، اغلب زیربنای نشانههای مزمن اختلالات محور I مثل اضطراب، افسردگی، سوءمصرف مواد و اختلالات روانتنی به شمار میروند. طرحوارهها حالت ابعادی دارند، بدین معنا که از نظر شدت و گستره فعالیت در ذهن با یکدیگر فرق دارند. طرحواره بهطورکلی، بهعنوان ساختار، قالب یا چهارچوب تعریف میشود. در فلسفه قدیم یونان، منطقیون رواقی، مخصوصا فروسیپوس (۲۰۶ الی ۲۷۹ ق.م ) اصول منطق را در قالب طرحواره استنباط نوسبام در سال ۱۹۹۴ مطرح شده بود و در نظام فلسفی کانت، درک و دریافت نقطه اشتراک تمام عناصر یک مجموعه تعریف میشود (یانگ، کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
واژه طرحواره در روانشناسی و به طور گسترده در حوزهشناختی، تاریخچهای غنی و برجسته دارد. در حوزه رشد شناختی، طرحواره را به صورت قالبی در نظر میگیرند که براساس واقعیت یا تجربه شکل میگیرد تا به افراد کمک کند تجارب خود را تبیین کنند. علاوه بر این، ادراک از طریق طرحواره، واسطهمندی میشود و پاسخهای افراد نیز توسط طرحواره و باورهای شکل گرفته آنها جهت پیدا میکنند. طرحواره، بازنمایی انتزاعی خصوصیات متمایزکننده یک واقعه است و به عبارت دیگر، طرحی کلی از عناصر برجسته یک واقعه را گویند که در بحث حافظه بیشتر به توصیف آن خواهیم پرداخت. در روانشناسی، احتمالا این واژه بیشتر با کارهای پیاژه تداعی میشود چراکه او در مراحل مختلف رشدشناختی به تفضیل در خصوص طرحواره و باورها بحث کرده است. در حوزه رشدشناختی طرحواره بهعنوان نقشه انتزاعی شناختی در نظرگرفته میشود که راهنمای تفسیر اطلاعات و حل مسئله است. بنابراین ما به یک طرحواره زبانی برای فهم یک جمله و به یک طرحواره فرهنگی برای تفسیر یک افسانه نیاز داریم (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
وی چهار دسته از تجارب دوران کودکی را مسبب شکلگیری پنج محدوده طرحوارهها دانست و ۱۸ طرحواره ناسازگار را شناسایی و معرفی کرد. یانگ معتقد بود که چهار دسته از تجارب اولیه زندگی، روند اکتسابی طرحوارهها را تسریع میکنند. اولین دسته از تجارب اولیه زندگی، ناکامی ناگوار نیازها هستند. نوع دوم تجارب اولیه زندگی، آسیبدیدن و قربانیشدن هستند. در نوع سوم تجارب، مشکل این است که کودک، زیادی چیزهای خوب را تجربه میکند. نوع چهارم تجارب زندگی که باعث شکلگیری طرحوارهها میشود، درونیسازی انتخابی یا همانندسازی با افراد مهم زندگی است (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
مفیدبودن طرحوارهدرمانی در درمان افسردگی و اضطراب مزمن، اختلالات خوردن، مشکلات شدید زناشویی و مشکلات رایج تداوم روابط صمیمی مورد تایید است. درمانگران با بهره گرفتن از راهبردهای شناختی، عاطفی، رفتاری و بینفردی، در مبارزه با باورهای معیوب بیمار افسرده اقدام میکند. وقتی بیماران الگوهای ناکارامد مبتنی بر طرحوارههایشان را تکرار میکنند، درمانگر آنها را به شیوهای همدلانه با دلایل و ضرورت تغییر، روبهرو میکند. درمانگر به علت بکارگیری باز والدینی حدومرزدار در برابر نیازهای ارضاءنشده دوران کودکی بسیاری از بیماران در حکم یک پادزهر نسبی عمل مینماید(یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
درمانگر پس از شناسایی طرحواره موردنظر که به شکل ناسازگار عملکرد فرد را مختل ساخته است به بیمار کمک میکند تا از طریق تکنیکهای تجربی و از طریق تصویرسازی ذهنی، خاطرات بد دوران کودکی خود را تجسم کند و تمام هیجانهای سرکوب شده خود را طی فرصتی بروز دهد. هدف درمانی این است که بیمار از نظر رفتاری و شناختی به شکل تجربی متوجه تفاوت موقعیتهای گذشته نسبت به موقعیت کنونی شود و شیوه های مقابلهای خود را به شکل سازگارتری شکل دهد. درمانگر در تمام طول مدت درمان با رعایت صراحت و صداقت و بازوالدینی حد و مرزدار رابطه انسانی با بیمار برقرار کند. هدف درمان ایجاد احساس مطلوب و سازگار مخالف با طرحواره ناسازگار در فرد است تا عملکردش بهبود یافته و از رنج افسردگی رهایی یابد. بر این باوریم که باورهای معیوب به دلیل ارضانشدن نیازهای هیجانی اساسی دوران کودکی به شکل خاطره در حافظه بلندمدت آنها ثبت و نگهداری میشود. معتقدیم که این نیازها، جهان شمول هستند. همه انسانها این نیازها را دارند، اگرچه شدت این نیازها در بعضی افراد بیشتر است. فردی که از سلامت روان برخوردار است میتواند این نیازهای هیجانی اساسی را به طور سازگارانهای ارضا کند. گاهی اوقات تعامل بین خلقوخوی فطری کودک و محیط اولیه به جای ارضا این نیازها، منجر به ناکامی آنها میشود (یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
باورهای کسب شده برای بقا خودشان میجنگند. اگرچه فرد میداند این باورها منجر به ناراحتی وی میشود، ولی با آنها احساس راحتی میکند و همین احساس راحتی فرد را به این نتیجه میرساند که باورهایش درست است. افراد به سمت وقایعی کشیده میشوند که با باورهایشان همخوانی دارد و به همین دلیل تغییر باورهای کسب شده سخت است. بیماران به آنها به عنوان حقایقی مینگرند که بدون به بوته آزمایش گذاشتن صحت و سقم آنها، معتقدند که این حقایق درست هستند. نتیجه چنین دیدگاهی این است که باورها و شناختهای کسب شدهشان بر پردازش تجارب بعدی تاثیر میگذارد و نقش عمدهای در تفکر، احساس، رفتار و نحوه برقراری ارتباط بیماران با دیگران بازی میکنند و بهگونهای متناقض و اجتنابناپذیر، زندگی بزرگسالی را به شرایط ناگوار دوران کودکی میکشانند که غالبا برای بیماران زیانبخش بوده است. باورها و خاطرات در اوایل دوران کودکی و نوجوانی بازنماییهایی دقیق از محیط پیرامون ایجاد میکنند. تجربه ما نشان داده است که شیوه زندگی افراد تا حدودی بازتابی دقیق از محیط زندگی اولیهشان است (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
در طرحوارهدرمانی بین طرحوارهها تفاوت قایل میشوند و طرحوارهها فقط شامل خاطرات، هیجانها، احساسهای بدنی و شناختوارهها هستند و به هیچ عنوان پاسخهای رفتاری فرد را در برنمیگیرند. رفتار، بخشی از طرحواره به شمار نمیآید، بلکه بخشی از پاسخهای مقابلهای است و از باورها نشات میگیرد. اگرچه اکثر پاسخهای مقابلهای به شکل رفتاری هستند با این حال بیماران از طریق راهبردهای شناختی و هیجانی نیز دست به مقابله میزنند. سبک مقابلهای ممکن است به صورت شناختی، عاطفی یا رفتاری بروز کند، ولی در هر حال بخشی از طرحواره محسوب نمیشود. در مجموع ساختارهای فرد- ویژه یا طرحوارهها پایههای اساسی شخصیت را میسازند. آلفورد و بک معتقدند مفهوم طرحواره ممکن است زبان مشترکی جهت تسهیل یکپارچگی بعضی از رویکردهای رواندرمانی فراهم کند(ص۲۵). طبق مدل بک باور مرکزی نشانگر معنا یا محتوای شناختی طرحواره است (یانگ،کلوسکو، ویشار، ۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
همچنین بک مفهوم خود از ذهنیت را بسط و گسترش داده است. ذهنیت شبکه یکپارچهای از مولفههای شناختی، عاطفی، هیجانی و رفتاری است. یک ذهنیت ممکن است بسیاری از طرحوارههای شناختی را دربرگیرد. این ذهنیت ها، افراد را به سمت واکنشهای افراطی سوق میدهند آنها را در دستیابی به اهداف خاصی جهتدهی میکنند. ذهنیتها مانند باورها عمدتا خودکار هستند و احتیاج به فعالسازی دارند. افرادی که آسیبپذیری شناختی دارند، در صورت مواجهشدن با هستند و احتیاج به فعالسازی دارند. افرادی که آسیبپذیری شناختی دارند، در صورت مواجهشدن با استرسهای مربوط به آسیبپذیریشان، ممکن است علایم مرتبط با ذهنیت را بروز دهند(یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸).
طبق دیدگاه بک ذهنیتها از طرحوارههایی تشکیل شدهاند که دربرگیرنده خاطرات، راهبردهای حل مسئله، تصاویر ذهنی و زبان هستند. ذهنیتها، راهبردهای برنامهریزی شده جهت به انجام رساندن مهارتهای بقایی مثل دفاع در برابر شکارگر را فعال میسازند (ص ۲۷). بک (۱۹۹۶، ص۹) معتقد است ذهنیت ممکن است لزوما به هنگام برانگیختگی طرحواره فعال نشود. حتی زمانی که مولفه شناختی طرحواره برانگیخته میشود ممکن است هیچگونه مولفه عاطفی، انگیزشی یا رفتاری را مشاهده نکنیم (یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز، ۱۳۸۸).
وقتی بک و همکارانش از راهبردهای شناختی و رفتاری بیمار بحث میکنند، به نظرمیرسد این راهبردها با دیدگاه طرحوارهدرمانی درخصوص سبکهای مقابلهای همخوان باشند. افرادی که از سلامت روانی برخوردارند به کمک راهبردهای مقابلهای شناختی و رفتاری سازگارانه با موقعیتهای زندگی مقابله کنند، در حالی که افراد مشکلدار پاسخهای ناسازگارانه و انعطافپذیری را بهکار میگیرند. مدل بازنگری شده بک و آخرین اظهارنظرهای یانگ در خصوص مدل طرحواره مفاهیم مشترک زیادی دارند. هر دو مدل به منظور درک شخصیت بر ساختارهای مرکزی مثل طرحواره و ذهنیتها تاکید میکنند. هر دو نظریه شناخت، انگیزش، هیجان، میراث ژنتیکی، مکانیسمهای مقابلهای و تاثیرات فرهنگی را به عنوان جنبههای مهم شخصیت مدنظر قرار میدهند. هر دو مدل تاکید میکنند که در فرایند درمان باید به جنبههای هوشیار و ناهوشیار شخصیت توجه کنیم. تفاوتهای این دو مدل ظریف و اغلب نشانگر تاکید آنها بر جنبههای خاصی است. و وجه مشترک مدل یانگ و رویکرد پردازش اطلاعات در تعریف طرحوارههاست. بک و یانگ نیز طرحوارهها را مجموعهای از خاطرات و شناختها و هیجانهای مرتبط با خاطرات میدانند(یانگ،کلوسکو، ویشار،۱۹۵۰؛ حمیدپور، اندوز،۱۳۸۸). بعد از یانگ که نظرات بک را در نظریه جدیدی تدوین و از منظر دیگر به ذهن و روان انسان نگاه کرد، روانشناسان متعددی درپی ارائه نظرات