ناخشنودی در رابطه را دو چندان می کند.
نگرش یک حالت روانی و عصبی آمادگی است که از طریق تجربه سازمان یافته و تاثیری هدایتی یا پویا بر پاسخ های فرد، در برابر کلیه اشیا یا موقعیت هایی که به آن مربوط می شود، دارد (کریمی،۱۳۷۵: ۵۰). نگرش یک حالت جسمانی که هم حالت عاطفی را بیان می دارد و هم آن حالت را به حرکتی مبدل می سازد (روش بلاو،۱۳۷۰: ۱۱۹). نگاه ما به حضور زن در جامعه، در این تحقیق در حکم برطرف کننده نیازهای خودیابی و کمال و نیاز به حرمت است. طبق نظر نیاز مازلو، نیازها محرک نگرش ها هستند. بدین معنا که افراد برای برطرف کردن نیازهایشان تلاش می کنند و نسبت به پدیده هایی که بتواند نیازهایشان را بوسیله آن برآورده سازند، نگرش مثبت دارند. بنابراین اگر حضور زن در جامعه موجب شود که بتواند نیازهای فردی، اجتماعی و خانوادگی خود را برآورده سازد و خللی در نقش های دیگر نداشته باشد نسبت به این پدیده نگرش مثبتی خواهند داشت و همین طور هرچه پیامدهای منفی تری بر نیازهای فردی، اجتماعی و خانوادگی داشته باشد نسبت به آن نگرش منفی خواهند داشت.
به نظر اینگلهارت فرهنگ، نظامی از ارزش ها، نگرش ها و دانشی که به طرزی گسترده در میان مردم مشترک است و از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود. مطالعه ابعاد آن می تواند موجب شناسایی تغییرات فرهنگی، تحولات اجتماعی در طول زمان ها و مکان های مختلف گردد. در نتیجه پی بردن به وضعیت نظام ارزشی، ما را با ساختار فرهنگی جامعه آشنا می سازد (صفرپور، ۱۳۹۲: ۳۶).
نظریه تحول و دگرگونی فرهنگی و ارزشی که رونالد اینگلهارت طرح کرده است، بدنبال فهم چرایی و چگونگی تغییر و تحولات فرهنگی و ارزش ها و نگرش های جوامع است. طبق این نظریه، اینگلهارت بر اساس دو فرضیه کمیابی و جامعه پذیری، تغییر ارزش ها از مادی گرایی به فرامادی گرایی را که فرایندی جهانی است توجیه می کند. بر اساس فرضیه کمیابی، اولویت های ارزشی یک فرد بازتاب محیط اقتصادی اجتماعی اش است، محیط اجتماعی – اقتصادی که در آن، سال ها فرد بیشترین ارزش ذهنی را به آن چیزهایی داده که عرضه آنها نسبتا کم بوده است. بر اساس فرضیه جامعه پذیری، ارزش های اساسی فرد بازتاب شرایط قبل از بلوغ است. بنابراین تغیر ارزش ها از محیط های متفاوت تبعیت می کند که نسل های متعالی سال های شکل گیری زندگی شان را در آن محیط ها سپری کرده اند (کشاورز و جهانگیری،۱۳۸۹: ۷).
بر همین اساس، اینگلهارت در کار خود حضور مجموعه ای از تغییرات در سطح نظام را باعث تغییرات در سطح فردی و به همین ترتیب پیامدهایی برای نظام می داند. وی تغییرات در سطح سیستم را توسعه اقتصادی و فناوری، ارضای نیازهای طبیعی به نسبت وسیع تری از جمعیت، افزایش سطح تحصیلات، تجارب متفاوت گروه های سنی مثل فقدان جنگ و گسترش ارتباطات جمعی، نفوذ رسانه های جمعی و افزایش تحرک جغرافیایی می داند (اینگلهارت،۱۳۷۳: ۵۴). به نظر اینگلهارت یکی از مؤلفه های مهم دگرگونی ارزشی جایگزینی نسلی است. اینگلهارت برای چرخه زندگی تأثیر چندانی قائل نیست و تفاوت های پایدار بین گروه های سنی را بازتاب دگرگونی نسلی می داند و نظریه دگرگونی ارزشی که دلالت بر جابجایی اولویتهای مادی به سمت اولویتهای فرا مادی دارد را به توسعه اقتصادی جوامع ارتباط می دهد تا جایی که برای تأثیر نهادهای فرهنگی در این دگرگونی چندان وزنی قایل نیست. جوانان به مراتب بیشتر از بزرگترها بر خواسته های فرا مادی تأکید می ورزند و تحلیل گروه های سنی مبین این است که این موضوع به مراتب بیشتر بازتاب دگرگونی نسل ها تا انعکاس سالخوردگی است. اینگلهارت دگرگونی حاصل شده در جامعه بر مبنای تحولات اقتصادی و اجتماعی را در قالب دگرگونی فرهنگی در چارچوب سمت گیری های ارزشی که منجر به تفاوت نسلی می شود تعریف می نماید. در نتیجه دگرگونی های فرهنگی مهم به تفاوت در میان نسل ها می انجامد )اینگلهارت،۱۳۷۳: ۱۱۵).
در تئوری اینگلهارت مفهوم کانونی مدرنیزاسیون این است که صنعتی شدن مجموعه ای از نتایج اجتماعی و فرهنگی را به همراه دارد که موجب افزایش سطح تحصیلات و تغییر در نگرش به نقش زنان و حضور آن ها در خارج از خانه، تغییرات سبک زنئگی مانند سبک زندگی تجملی، مصرف گرایی و تن آرایی می گردد. صنعتی شدن بر اغلب عناصر دیگر جامعه تاثیر می گذارد، این تئوری می گوید صنعتی شدن پیامدهای مختلفی از جمله در حوزه فرهنگی داشته است. تغییر از جامعه ماقبل صنعتی به صنعتی سبب تغییراتی در تجربه افراد و دیدگاه آنها شده است.
مدرنیزاسیون نیز صرفاً شامل متغیرهای بیرونی نمی شود، بلکه شامل انتقال نگرش ها، عقاید و رفتار که انتقال اجزای فرهنگی است، می شود. در نتیجه باعث ارزشهای پست مدرن در جوامع پیشرفته صنعتی می شود، مثل علایق زیبا شناختی و خردمندی، جامعه بیشتر آموزش دیده و غیر شخصی(خالقی فر،۱۳۸۱: ۱۰۳). در این باره اینگلهارت می گوید: تحول فرهنگی خیلی وسیعی در فرهنگ معاصر غرب رخ داده است. همچنین وی ابراز می دارد که خیزش سطوح توسعه اقتصادی، سطوح بالاترآموزش، اشاعه رسانه های جمعی منجر به تغییر در مهم ترین ارزشها می شود (ماریسا فرار ی، ۲۰۰۰).
مدرنیزاسیون در سطوح فردی و اجتماعی با تأثیرگذاری بر نقش های جنسیتی صورت می گیرد. درمیان مهم ترین فاکتورهای مدرنیزاسیون می توان به گسترش فرصتهای تحصیلی، تغییرات در نیروی کار و فعالیتهای شغلی، اشتغال زنان و شهرنشینی اشاره کرد (آستین فشان، ۱۳۸۰ : ۱۵ ). در جریان مدرنیزاسیون، خانواده محوری به فردمحوری تبدیل می شود. فرایند مدرنیزاسیون با ترجیح خانواده هسته ای، فردمحوری در مقابل خانواده محوری، بهبود موقعیت زنان، گسترش تحصیلات عمومی، شهرنشینی و ازدواج های با انتخاب آزاد، تشکیل خانواده در سنین بالاتر را تشویق می کند (محمودیان، ۱۳۸۳ : ۳۴) همچنین فرایند مدرنیزاسیون با تغییر نگرشها و ایده های افراد جامعه همراه است؛ به طوری که در دنیای مدرن امروزی حضور زنان در جامعه و اشتغال زنان را بیشتر شاهد هستیم و افراد به نگرش هایی به خصوص در زمینه نقش های مختلف دست یافته اند که این تاثیر زیادی بر روابط، تعاملات خانوادگی دارد. بنابراین، با تغییر در نگرشهای حاصل از مدرنیزاسیون، حضور زنان در جامعه افزایش یافته و ممکن است باعث تغییراتی در سبک زندگی، تعارضات نقش های مختلف و تغییر و تحول خانواده گردد.
اینگلهارت در تئوری تغییر ارزش بین نسل ها به افزایش سطح تحصیلات که خود از مولفه های مدرنیزاسیون است، تاکید می نمایند. افزایش تحصیلات رسمی افراد و تجارب شغلی آن ها به افراد کمک می کند که استعدادهایش را جهت داشتن نگرش و تصمیم گیری مستقل افزایش دهند.
همچنین برای نوع نقش میتوان از نظریه نقش استفاده کرد. طبق این نظریه، انتظارات سایرین و آنچه رفتار مناسب در یک موقعیت به خصوص (مثلاً در جایگاه همسر، همکار، زیردست، پدر یا مادر) دانسته میشود، نقشهای کاری و خانوادگی فرد را شکل میدهد. هر یک از حوزههای کار و خانواده نقشهای چندگانهای برای فرد تعریف میکنند که هر کدام تقاضاهای متعددی به همراه دارند. این وضعیت در نهایت منجر به بروز تضاد میشود. نظریه تضاد که ریشه در نظریه نقش دارد با قبول فرض کمیابی منابع (ثابت بودن میزان انرژی و زمان در دسترس) ادعا میکند که پرداختن به نقشهای یکی از این دو حوزه موجب کاهش توجه به نقشهای حوزه دیگر میشود. بدین ترتیب تضاد بین کار و خانواده به صورت تضاد بین نقشهای موجود در حوزههای کار و خانواده تعریف میشود (میشل و همکاران،۲۰۰۹: ۲۰۰). از دﯾﺪ ﮔﺎﻓﻤﻦ یکی از فرضهای اﺳﺎﺳﯽ که در ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻧﻘﺶ وﺟﻮد دارد این است ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮدی در ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﯾﺎ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻗﺮار دارد و ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ ﺑﯿﺶ از ﯾﮏ ﻧﻘﺶ را اﺟﺮا ﻣﯽﮐﻨﺪ (لمرت و برنمن،۱۹۹۷: ۳۶). ﺗﻌﺪد نقشها ﯾﮑﯽ از ﻣﺴﺎئلی را ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ در ﭘﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺗﻀﺎد ﻧﻘﺶ اﺳﺖ. ﺑﺮ اﯾﻦ اﺳﺎس اﻓﺮاد ﻧﻘشﻫﺎی زﯾﺎدی را ایفا ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻧﻘﺶﻫﺎ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ اﯾﺠﺎد ﺷﺪه ﮐﻪ ﺳﺒﺐ ﺳﺘﯿﺰه و ﺗﻀﺎد ﻣﯿﺎن آنﻫﺎ ﻣﯽﺷﻮد؛ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ از دﯾﺪ وی ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬاری در ﺟﻬﺖ ﮐﺎﻫﺶ ﯾﺎ رﻓﻊ آن ﺿﺮوری اﺳﺖ (گافمن،۱۹۵۹).
در رابطه با نقش های مختلف زنان در بیرون از خانه و نقش های خانوادگی زنان و پیامدهایی که بر خانواده می گذارد باید گفت که عوامل اجتماعی زیادی بر این پدیده تأثیر گذارند و باعث تشدید یا کاهش آن میشوند، یکی از عواملی که انتظار میرود بر تعارض نقش اثرگذار باشد مدت زمانی است که فرد در امور کاری یا خانوادگی خود سپری میکند. گرین هاوس و بیوتل در مدل خود که شامل سه نوع تعارض مبتنی بر زمان، فشار و رفتار میباشد؛ در مورد تعارض مبتنی بر زمان دو شکل عمده را در نظر میگیرد: ۱- فشارهای زمانی پیوسته با یک نقش ممکن است پیروی از انتظارات ناشی از نقش دیگر را به لحاظ فیزیکی ناممکن کند. ۲- ممکن است وقتی شخص میخواهد به طور فیزیکی تقاضاهای یک نقش را برآورده کند، درگیر اشتغال ذهنی با نقش دیگر شود (گرین هاوس و بیوتل، ۱۹۸۵: ۸۲). این نشان میدهد که هر چه تعداد ساعات حضور فرد در محل کار یا نقش های دیگر و یا تعداد ساعت پرداختن به امور خانه و خانواده بیشتر باشد، فرد تعارض نقش شغلی- خانوادگی بیشتری را تجربه میکند. در این زمینه گاتک نیز در قضیه اصلی دیدگاه عقلانی خود به این امر اشاره میکند که بین ساعات صرف شده در کار و خانواده و میزان تعارض تجربه شده رابطه مستقیمی برقرار است؛ هرچه اشخاص ساعات زیادتری را در نقش شغلی و خانوادگی بگذرانند، احتمال اینکه تعارض بین نقشی را تجربه کنند زیادتر خواهد شد (گاتک، سیرل و کلیپا،۱۹۹۱: ۵۶۱).
در رابطه با تاثیر آسیب های ناشی از حضور و نقش های زنان در بیرون از خانه مثل مزاحمت های اجتماعی، فشارهای روحی و روانی و در نتیجه احساس بدنامی و پیامدهایی که این آسیب ها بر عملکرد خانواده، می توان از نظریه برچسب زنی استفاده کرد. در نظریه برچسب زنی، انحراف یک پدیده اجتماعی است و در این نظریه مطرح است که منحرفان ذاتا منحرف نیستند، بلکه جامعه است که هویت انحرافی را در افراد بوجود می آورد. یعنی هنگامی که عمل فرد مورد قبول و پذیرش تعداد خاصی از مردم نباشد، موجب انگشت نما شدن آن فرد و شناخته شدن او به عنوان فرد خاطی می شود. از نظر تاننبوم، وقتی به فرد انگ یک گناهکار زده شود، قبول چنین هویت جدیدی برایش مشکل خواهد بود. وقتی دید دیگران نسبت به حضور زن در اجتماع، دید منفی باشد و یا بخاطر مزاحمت هایی که ممکن است برایش از سوی دیگران روی دهد و یا بخاطر تعاملاتش با مردان به او به عنوان یک فرد منحرف نگاه شود، موجب می شود خودش را از دیگران به عنوان نیروی پایین تر ببیند یا به انزوا کشیده شود و یا موجب می شود عمل خودش را به شکلی که جامعه برایش تعریف کرده است انجام دهد و نیازش را از راه های نامشروع برآورده کند و به خاطر ترس از بدنامی یا طرد شدن از سمت خانواده، دوستان و جامعه، اعمالش را مخفی نگه دارد و ترس از آشکار شدن آن داشته باشد.
بنابراین بین آسیب های ناشی از حضور زنان در جامعه و پیامدهایی که بر عملکرد خانواده خواهد داشت، رابطه وجود دارد. به این صورت که انتظار می رود هر چه میزان آسیب ها بیشتر باشد، عملکرد خانواده تضعیف می شود که این عامل تاثیر گذاری بر میزان فعالیت و حضور زنان در بیرون از خانه باشد.
طبیعتا داشتن گرایش خاص به نقش زنان در جامعه، به زمینه ها و پیش شرط های اجتماعی ویژه ای بر می گردد که دانستن آنها نیز در درک بیش تر جایگاه این پدیده موثر خواهد بود. به همین علت در این تحقیق، به زمینه های عمدتا جمعیت شناختی و انواع نقش زنان و آسیب هایی که متوجه آنان است توجه می شود و رابطه این عوامل با عملکردهای خانوادگی سنجیده می شود. بر این اساس این تحقیق در پرتو مدل زیر هدایت می شود.
جدول۲-۱: متغیرهای مورد استفاده و نظریات مرتبط با آن