درمان های بدنی افسردگی: طرفداران الگوی زیستشناختی برای درمان افسردگی یک قطبی بویژه زمانی که شدید باشد به دو روش اقدام میکند. روش اول درمان کردن بیمار با داروهاست، که در این صورت ممکن است از فلوکستین (پروزاک)، داروهای سه حلقهای و بازدارندههای MAO استفاده کنند. روش دوم واردت کردن شوک برقی تشنجآور (ECT) است. با این روشها، افسردگی تا اندازهای بهبود مییابد ولی نرخ برگشت آن بالاست (رحمتی، ۱۳۹۰).
نظریههای روان پویایی: نظریهپردازان روان پویشی بر سه علت افسردگی تأکید میکنند: خشمی که متوجه خود شده است. وابستگی بیش از اندازه به دیگران برای عزت نفس و درماندگی در رسیدن به هدف ها، روانشناسان پیشین اولین کسانی بودند که در الگوی روانپویشی به شناخت افسردگی کمک کردند. کارل آبراهام[۳] (۱۹۱۱) و زیگموند فروید[۴] (۱۹۱۷) در مقاله کلاسیک خود به نام «داغداری و مالیخوریا» بر همیت خشمی که متوجه خود شده است در ایجاد افسردگی، تأکید کردند. به نظر فروید، انگیزش برای تنبیه خود از رویدادهای کودکی فرد افسرده ناشی میشود. فرد افسرده در دوران کودکی خود عشق شدیدی را پرورش میدهد که با دلسردی فرد دیگر تضعیف میشود او از اینکه دلسرد شده است احساس خشم میکند. انرژی لیبدویی نهفته در عشق آزاد میشود، ولیمتوجه فرد دیگری نمیشود. در عوض، من (Ego) با فرد از دست رفته همانندسازی کرده یا او را جذب میکند. و لیبدوی آزاد شده این بخش از من (Ego) میشود. خشمی که در اصل نسبت به آن شخص احساس میشد اکنون به خود (Self) برمیگردد و ضایعات و طرد بعدی، این ضایعه اولیه را دوباره فعال میسازند و باعث میشوند که خشم فرد افسرده متوجه شخص جنایتکار اصلی شود که اکنون در من او ادغام شده است. اینگونه متوجه شدن خشم به سوی خود، گام مهمی در ایجاد نشانههای عزت نفس کم، سرزنش علنی، نیاز به تنبیه ودر موارد بسیار شدید، خودکشی است(کریم پور، ۱۳۸۹).
– فرد افسرده برای عزت نفس خود بیش از حد به دیگران وابسته است،از زمان فروید نظریهپردازان روانپویشی بر تیپ شخصیتی تأکید کردهاند که افراد را به ویژه نسبت به افسردگی آسیبپذیر میسازد: فرد افسرده شدیداً نیازمند آن است که لبریز از عشق و تحسین شود. او با حالتی از عطش مداوم برای عشق و محبت زندگی میکند و چنانچه این نیاز برطرف نشود، عزت نفس او تنزل مییابد. آنان به صورت معتادان محبتی انگاشته میشوند که به طرزی بینظیر در ایجاد محبت دیگران ماهر شدهاند و همواره دوست دارند سرشار از محبت باشند. با این حال، فرد افسرده غیر از دریافت این محبت، برای شخصیت واقعی فردی که او را دوست دارد اهمیت چندانی قا ئل نیست(جدیدی، ۱۳۸۹).
– سومین گرایش در نظریهپردازی روانپویشی مربوط به افسردیگ در اظهار ادوارد بیبرینگ[۵](۱۹۵۳) دیده میشود که معتقد است افسردگی زمانی ایجاد میشود که من در برابر آرزوهایش احساس درماندگی میکند. احساس درماندگی در دستیابی به اهداف عالی من موجب از دست دا دن عزت نفس میشود که ویژگی اصلی افسردگی است. فردی که مستعد افسردگی است، معیارهای بسیار بالایی دارد و همین باعث میشود که آسیبپذیری او نسبت به درماندگی به هنگام مواجه شدن با اهدافش، بیشتر شود. از نظر بیبرینگ، ترکیب اهدافی که قویاً با ارزش انگاشته میشوند، با آگاهی عمیق من از درماندگی و ناتوانیاش در رسیدن به این اهداف، مکانیزم افسردگی است.
درمان روانپویشی افسردگی: نظریه روان پویشی در مجموع به جای تأکید بر ضایعاتی که در کوتاه مدت موجب افسردگی میشوند، بر آمادگی درازمدت برای آن تأکید میکند. به همین نحو، درمانهای روان پویشی به جای اینه به تسکین کوتاه مدت افسردگی گرایش داشته باشند، به تغییر درازمدت تمایل دارند. از سه گرایش روان پویشی درباره افسردگی، چندین راهبرد درمانی به دست میآید. اولاً، نظریهپردازان روان پویشی که به نظریه افسردگی تمایل دارند که بر خشم متوجه خود شده تأکید میکند، میکوشند بیمار را از خشم گمراه شده و تعارض های اولیهای که موجب آن بودهاند آگاه کنند. پذیرفته خشمی که ضایعه و طرد آن را ایجاد کردهاند و هدایت کردن آن به سوی موضوعات مناسبتر، باید از وقوع افسردگی پیشگیری کرد و آن را تسکین دهد. ثانیاً، درمانگران روانپویشی که به او وابستگی شدید فرد افسرده به دیگران برای عزت نفس میپردازند، سعی میکنند به بیمار کمک کنند تا به تعارضهایی که همواره او را تشنه محبت و حرمت دیگران میکنند، پی برده و آنها را حل کند. چنین بیماری باید متوجه شود که عزت نفس واقعی از درون ناشی میشود، ثالثاً، درمانگرانی که در چارچوب رویکرد درماندگی بیبرینگ کار میکنند، میکوشند برای خاتمه دادن به افسردگی بیمار را وادارند تا اهداف خود را دست یافتنی بداند، اهداف را به گونهای تغییر دهد که بتوانند تحقیق نمایند، یا کلاً این اهداف را رها کند» (ترجمه سید محمدی، ۱۳۷۹).
۲- نظریههای شناختی: احتمالاً بانفوذترین نظریههای روانشناختی که امروزه درباره افسردگی وجود دارد نظرگاه شناختی است. در الگوی شناختی افسردگی، افکار خاص را علت اصلی نشانههای فرد افسرده میدانند. الگوی اول که آرون تیبک[۶] آن را ساخته است، عمدتاً از تجربه درمانی طولانی با بیماران افسرده بدست آمد و علت افسردگی را افکار منفی نسبت به خود، نسبت به تجربه جاری و نسبت به آینده میداند. الگوی دوم که مارتین ای.پی.سلیگمن آن را به وجود آورده است، عمدتاً از آزمایشهای انجام شده با سگها، موشها و افراد مبتلا به افسردگی خفیف به دست آمده است و علت افسردگی را انتظار درماندگی آینده میداند. فرد افسرده انتظار وقوع رویدادهای بد را دارد و معتقد است که برای جلوگیری از وقوع آنها کاری نمیتوان انجام داد. از دید آرون بک دو مکانیزم موجب افسردگی میشود، سهگانان شناختی[۷] و خطاهای منطق[۸].
سهگانان شناختی: سهگانان شناختی از افکار منفی درباره خود، تجربه جاری و آینده تشکیل میشود. افکار منفی درباره خود عبارتست از اعتقاد فرد افسرده به اینکه او معیوب به درد نخور، و بیکفایت است. نشانه عزت نفس کم از اعتقاد او به اینکه معیوب است ناشی میشود. چنانچه او تجربیات ناخوشایندی داشته باشد. آنها را به عدم شایستگی شخصی نسبت میدهد. چون او باور دارد که معیوب است، معتقد است هرگز به خشنودی دست نخواهد یافت. افکار منفی فرد افسرده درباره تجربه شامل تعبیر اوست که آنچه برای وی اتفاق میافتد ناگوار است. او موانع جزئی را به صورت موانع غیرقابل گذر سوء تعبیر میکند. حتی زمانی که دیدگاه های مثبت معقولتری درباره تجربه او وجود دارند او به منفیترین تعبیر ممکن در مورد آنچه برای او رخ داده است گرایش دارد. بالاخره اینکه، نگرش منفی فرد افسرده در مورد اینکه، نگرش درماندگی است. زمانی که او به آینده فکر میکند، باور دارد وقایع منفی که اکنون برای او اتفاق میافتند به خاطر نقایص شخصی او در آینده نیز ادامه خواهند یافت.
خطاهای منطق: یک باور دارد که خطاهای منظم در منطق، دومین مکانیزم افسردگی است از دید بک، فرد افسرده مرتکب پنج خطای منطقی متفاوت در تفکر میشود، و هر یک از آنها تجربیات او را تیره میکنند: استنباط دلخواه، انتزاع گزینشی، تعمیم مفرط، بزرگنمایی و کوچکنمایی، شخصیسازی.
استنباط دلخواه: به نتیجهگیری اشاره دارد که شواهد ناچیزی برای حمایت آن وجود دارند یا اصلاً شواهدی وجود ندارند.
انتزاع گزینشی: عبارت است از تمرکز بر یک امر جزیی بیاهمیت و در عین حال نادیده گرفتن ویژگی های مهمتر موقعیت.
تعمیم مفرط: عبارتست از نتیجهگیریهای کلی درباره ارزش، توانایی، یا عملکرد براساس یک واقعیت تنهاست. بزرگنمایی و کوچکنمایی: عبارتست از خطاهای فاحش ارزیابی، که طی آن رویدادهای ناگوار جزئی بزرگنمائی و رویدادهای خوب بزرگ، کوچک نمایی میشوند. شخصیسازی: عبارتست از اینکه فرد به غلط خود را مسئول رویدادهای ناگوار در دنیا میداند (امیریان، ۱۳۸۰).
۳- درمان شناختی: نظریه افسردگی شناختی بک اعلام میدارد که علت افسردگی افکار منفی نسبت به خود تجربه جاری، و آینده و خطاهای منطق است، درمان شناختی میکوشد با این شناختها مقابله کند (بک، ۱۹۶۷، بک، راش، شاو، و امری، ۱۹۷۹)، هدف آن شناسائی و اصلاح تفکر تحریف شده و فرخهای کژکار زیربنائی افسردگی است. (رم، ۱۹۷۷؛ بک و همکاران ۱۹۷۹)، علاوه بر این به بیمار آموخته میشود بر مشکلات غلبه کند و بر موقعیت هایی که قبلاً آنها را حل شدنی میانگاشته است فایق آید. درمان شناختی از شیوههای رفتار درمانی نظیر افزایش فعالیت (تقویت کردن فرد افسرده، برای شرکت کردن در فعالیت های بیشتر) واگذاری تکلیف درجهبندی شده (تقویت کردن فرد افسرده برای برداشتن گام کوچک در هر بار، و به تدریج مشکلتر کردن این گام ها) و آموزش مهارت های اجتماعی مغایر با نشانههای افسردگی، استفاده میکنند. اما در درمان شناختی این شیوهها برای تغییر نشانههای رفتاری صرفاً وسایلی هستند برای تغییر افکار و فرض هایی که علت های بنیادی رفتار افسرده انگاشته میشوند. چهار شیوه درمان شناختی به ترتیب عبارتند از: شناسایی افکار خودکار، افکار خودکار آزمایش واقعیت، آموزش انتساب مجدد و تغییر فرض های دپرسوژنیک[۹].
شناسایی افکار خودکار: بک معتقد است که بیماران افسرده جملههای ناپیوسته و منفی را سریعاً و از روی عادت به خودشان میگویند. این افکار خودکار، افسردگی را نگه میدارند درمان شناختی به بیماران کمک میکند که این افکار خودکار را شناسایی کنند.
افکار خودکار آزمایش واقعیت: وقتی که بیمار یاد گرفت اینگونه افکار را شناسایی کند درمانگر شناختی با بیمار به گفتگویی میپردازد که طی آن شواهد موجودعلیه این افکار با دقت کامل مورد بررسی قرار میگیرند. این تلاش در جهت ایجاد خوشبینی کاذب نیست، بلکه ترغیب بیمار به استفاده از معیارهای معقول خودسنجی است که افراد غیرافسرده آنها را به کار میبرند. وقتی بیمار یاد میگیرد افکار خودکارش را با دقت کامل بررسی کندو شواهدی را علیه آنها بیاراید، قادر خواهد بود آنها را تضعیف کرده و بدین ترتیب آنها از بین خواهند رفت. آموزش انتساب مجدد: بیماران افسرده به سرزنش کردن خود برای رویدادهای ناگوار گرایش دارند که در واقع مسئول آنها نیستند. درمانگر و بیمار برای مقابله با اینگونه سرزنش نامعقول، رویدادها را وارسی میکنند، و برای غلبه کردن بر این سرزنش معیارهای افراد غیرافسرده را به کارمیبندند. این در واقع آزاد کردن بیمار از قید سرزنش نیست بلکه این کار برای این صورت میگیرد که بیمار دریابد ممکن است عوامل دیگری غیر از بیکفایتی او وجود داشته باشند که به رویداد ناگوار کمک میکنند. تغییر دادن فرضهای دپرسوژنیک: آخرین شیوه درمان شناختی، تغییر دادن آشکار فرضهای دپرسوژنیک است (ایس، ۱۹۶۲). بک شش فرض را مشخص میکند که افراد افسرده زندگی خود را براساس آنها قرار میدهند، و از این راه خود را مستعد غم، ناامیدی و سرخوردگی میکنند: (۱) برای اینکه من خوشحال باشم، باید همه افراد در تمام اوقات مرا بپذیرند؛ (۲) اگر مرتکب اشتباهی شوم، معنی آن اینست که نالایقم؛ (۳) بدون عشق و محبت نمیتوان زندگی کنم؛ (۴) اگر کسی با من مخالف باشد، این بدان معنی است که او مرا دوست ندارد؛ (۵) ارزش من به عنوان یک شخص بستگی دارد به اینکه دیگران درباره من چه فکری میکنند وقتی که بیمار و درمانگریکی از این فرضها را شناسایی میکنند به شدت آن را مورد حمله قرار میدهند. اعتبار هر فرض بررسی میشود، ضد استدلاللهای برای هر یک از فرضها مطرح میشود، فرضهای قابل قبول دیگری ارائه میشوند، و پیامدهای مصیبتبار اعتقاد به هر فرض برملا میشوند (ترجمه سید محمدی، ۱۳۷۹).
۴- نظریههای یادگیری: پیشفرض نظریههای یادگیری آن است که افسردگی و فقدان تقویت[۱۰] به هم مربوطاند نبود تقویت ممکن است چند علت داشته باشد. پاسخ ها ممکن است بدین سبب تضعیف شوند که هیچ تقویتی دریافت نداشته یا حالتی نا خوشایند یا تنبیه کننده به دنبال داشتهاند. بسیاری از نظریهپردازان، معتقد به دیدگاه یادگیری، به شدت تحت تأثیر کارهای بیاف. اسکینر[۱۱] در زمینه شرطی شدن عاملی بودهاند، اندیشههای ناشی از کارهای اسکینر از طریق تأکید بر تعامل اجتماعی، به ویژه اینکه چگونه رفتار سایر افراد میتواند به عنوان تقویت عمل نماید. اصلاح و تعدیل شدهاند، لوین سوهن[۱۲] و همکاران وی از پیشوایان تحقیق در زمینه افسردگی از دیدگاه یادگیری هستند. آنها به طور کلی چنین تأکید میکنند که پایین بودن مقدار واکنشهای رفتاری (برون شد رفتار)[۱۳] و احساسات غمگینی یا بدبختی که با افسردگی همراه میشود، مربوط است به کمی تقویت مثبت و یا زیادی تجربههای ناخوشایند. این وضع ممکن است به یکی از چند دلیل مختلف پدید آید: ۱- محیط خودبخود ممکن است مسئلهای باشد. امکان دارد که در محیط فرد، عوامل