در صورتی که «خودشیفتگی ثانوی» نوعی دفاع است علیه آگاهی به از دست دادن عزت نفس. خودشیفتگی ثانوی آنچنان که در خودستایی و در مورد توجه شدید به بدن خود و در خودمرکزی دیده می شود، دیگر عشق به خود نیست بلکه نفرت از خویشتن است که از احساس شکست و تصور مورد محبوبیت نبودن تولید می شود (بلوم، ۱۳۵۲).
دیدگاه بک:
بک[۲] (۱۹۸۵)، میگوید: افرادی که عزت نفس پایین دارند میکوشند موفقیتها را به بیرون نسبت دهند و شکستها را به درون، شواهد بیانگر این مطلب است که کودکان نیز از این شیوهها استفاده میکنند. بک متذکر میشود که اغلب واکنشهای منفی احساس ناشی از فقدان عزت نفس است (سلحشور، ۱۳۷۹).
دیدگاه هورنای:
هورنای[۳] معتقد است عزت نفس یکی از نیازهای انسان است و عبارتست از ارزش خود را در درجه اهمیت وارزشی که دیگران برای او قائل هستند، دانستن. به عقیده هورنای، آگاهی شخص از خود واقعی و از استعدادهای بالقوه و امکاناتی که دارد او را قادر میسازد به اینکه کاملاً تسلیم محیط اجتماعی نباشد و احیاناً از خود ابتکار به خرج دهد و شخصیت خود را به رنگ مخصوصی درآورده و آنرا از شخصیت افراد دیگری که تحت تأثیر همان عوامل اجتماعی و فرهنگی قرار گرفتهاند ممتاز سازد، شخصی که عزت نفس پایین دارد از اینکه صاحب قدرت و سیادت شود مأیوس شده و حتی این امید را ندارد که بتواند روی پای خود بایستد یعنی قائم بذات باشد از اینرو میخواهد از آزار و ایذاء دیگران در پناه قرار گیرد و ضمناً برای خود حامی و پشتیبان فراهم سازد تا در زندگی او را یاری کنند از این رو سخت میکوشد مورد محبت دیگران واقع شود و همه او را دوست بدارند (سیاسی، ۱۳۷۱).
دیدگاه ماریون:
ماریون[۴] (۱۹۹۵)، معتقد است که عزت نفس دارای سه نشانه مهم و اساسی است که عبارتند از: حس ارزشمندی، کنترل و شایستگی. منظور از «حس ارزشمندی» این است که کودک خود را دوست بدارد و احساس کند که برای دیگران مهم و باارزش است. دوم، کودکی که مفهوم کنترل کردن را درک کند، به سادگی نمیپذیرد که سایرین او را تحت کنترل و سلطهی خود درآورند، زیرا میخواهد خودش تصمیم بگیرد. اگر والدین و مربیان کودک نسبت به انتظارات و خواستههای او عکسالعمل مناسبی نشان دهند و شیوه تصمیمگیری درست را به او بیاموزند، میتوانند موجب رشد و پرورش حس کنترل درونی کودک شوند. سوم، ایجاد «حس صلاحیت و شایستگی» در کودکان میتواند موجب موفقیتهای آموزشی تحکیم روابط اجتماعی و رشد مهارتهای بدنی شود. به عبارت دیگر، میتوان با تقویت این طرز تفکر که تو میتوانی این کار را انجام دهی، حتماً موفق خواهی شد، حس لیاقت و شایستگی را در او پرورش داد (سلحشور، ۱۳۷۹).
دیدگاه الیس:
به نظر الیس[۵]، انسان تمایلی به عشق و محبت، توجه به مراقبت و تشفی آرزوها دارد و از مورد تنفر قرار گرفتن بیتوجهی و ناکامی دوری میجوید، زمانیکه حادثه فعال کنندهای برای فرد اتفاق میافتد او براساس تمایلات ذاتی خود ممکن است در برداشت متفاوت و متضاد از حادثه فعال کننده داشته باشد. یکی افکار و عقاید و باورهای منطقی و عقلانی و دیگری افکار ، عقاید و برداشتهای غیرعقلانی و غیرمنطقی در حالتی که فرد تابع افکار و عقاید عقلانی و منطقی باشد به عواطف منطقی دست خواهد یافت و شخصیت سالمی خواهد داشت در حالتی که فرد تابع و دستخوش افکار و عقاید غیرمنطقی و غیرعقلانی قرار گیرد با عواقب غیرمنطقی مواجه خواهد شد. که در این حالت او فردی است مضطرب و غیرعادی که شخصیت ناسالمی دارد. بطور خلاصه در نظریه الیس، انسانها تا حد زیادی خود موجد اختلافات و ناراحتیهای روانی خود هستند انسان با استعداد و آمادگی مشخص برای مضطرب شدن متولد میشود و تحت تأثیر عوامل فرهنگی و شرط شدنهای اجتماعی این آمادگی را تقویت میکند (سیفپناهی، ۱۳۷۸).
نظریه بندورا :
بندورا[۶] معتقد است که ایجاد خودباوری در شخص، یا تقویت پندارهای هر فرد در مورد خودش و یا برداشتهای او درباره تواناییهای خاص خودش در یک زمینه، پس از عبور از یک سلسله فرایندهای روان شناختی باعث تغییر رفتارها و فعالیتهای او می گردد. خودباوری بر نوع فعالیتهایی که شخص انتخاب میکند، تلاشی که صرف آن می کند، اشتیاقی که برای انجام آن دارد و در نتیجه ای که ارائه می دهد تاثیر میگذارد (بندورا، ۱۹۸۹).
دیدگاه اریکسون:
اریکسون[۷] معتقد است بحرانهایی که در هر مرحله از رشد بوجود میآید اساس سلامت و یا تا سلامت بعدی شخصیت فرد را