۲-۱-۱-۳-۲- تبیینهای انسانی نگر و هستی نگر
نظریه پردازان انسانینگر و هستینگر بر این باورند که هراس و اختلالهای تعمیم یافته مانند هر اختلال روانی دیگر، هنگامی بروز میکند که افراد خود را صادقانه مورد پذیرش قرار نمیدهند و در عوض به افکار و تغییر افکار، هیجانها و رفتار خود میپردازند. این موضع گیریهای دفاعی، در نهایت خاصیت ترسآور پیدا میکند و در مرحله بعد پاسخهای گریز یا اجتنابی فرد که برای تقلیل اضطراب لازم است، منجر به تشکیل علایم بیماری میشود.
۲-۱-۱-۳-۳- تبیینهای رفتاری
از دیدگاه رویکرد رفتاری یکی از راههای اکتساب واکنشهای هراس بر اساس الگوبرداری یعنی از راه مشاهده و تقلید است. مشاهده ترس دیگران از پارهای اشیا یا رویدادها میتواند ترسهایی را در برابر همان اشیا و رویدادها در مشاهدهکننده ایجاد کند (دادستان، ۱۳۸۵). آنها که واجد اختلالهای هراسی هستند ترس یا اجتناب از تعداد محدودی از موقعیتها یا اشیا را آموختهاند؛ در حالیکه طیف اینگونه ترسها در مبتلایان به اضطراب تعمیم یافته بسیار گسترده است. اساسیترین شیوههای معمول اکتساب واکنشهای ترس نسبت به اشیا یا موقعیتهایی که به خودی خود خطرناک نیستند عبارتاند از: الف) شرطی شدن کلاسیک، ب) الگوبرداری، ج) یادگیری اجتنابی (دادستان، ۱۳۸۵).
۲-۱-۱-۳-۴- تبیینهای شناختی
اغلب نظریه پردازان شناختی بر این نکته تاکید دارند که اختلالهای اضطرابی از باورهای نامناسب ناشی میشوند. در آغاز دهه ۱۹۶۰، بک و الیس[۱] با گسترش نظریههای شناختی به قلمرو روانشناسی مرضی، فرایندهای شناختی را به منزله محور اصلی رفتار، فکر و هیجان تلقی کردند (دادستان، ۱۳۸۵). بیشتر شواهد شناختی مربوط به پردازش سوگیرانه اطلاعات به ویژه سوگیریهای توجه، تفسیر و قضاوت میباشد. تا آنجا که مدلهای شناختی تبیینکننده اختلال اضطراب اجتماعی (نظیر نظریه بک، امری و گرینبرگ، ۱۹۸۵؛ کلارک و ولز، ۱۹۹۵؛ راپی و هیمبرگ، ۱۹۹۷؛ به نقل از راپی و اسپنس، ۲۰۰۴)، همگی به نقش یک عامل مهم در ایجاد و حفظ اختلال اضطراب اجتماعی اشاره کردهاند و آن پردازش سوگیرانه اطلاعات است. به منظور احاطه بیشتر بر سببشناسی شناختی اختلال اضطراب اجتماعی مدلهای شناختی ارائه شدند.
۲-۱-۱-۳-۴-۱- الگوی طرحوارهای بک
بر طبق الگوی بک (۱۹۷۶؛ بک، امری و گرینبرگ، ۱۹۸۵) چندین سطح پردازش شناختی شناختی وجود دارد که بر هیجانهای فرد تاثیر میگذارد. سطحیترین لایه شناخت، افکار منفی خودآیند است که به صورت خودبهخودی به ذهن میآیند و نشاندهندهٔ تفسیر فرد از رویدادها هستند. این افکار مبتنی بر مثلث شناختی هستند که شامل دیدگاه منفی نسبت به خود (من شکستخورده هستم)؛ دنیا (دنیا مکان خطرناکی است)؛ و آینده (من هرگز نخواهم توانست زیر بار حقیقت که او مرا ترک کرده است، کمر راست کنم) میشود. افکار خودآیند را میتوان بر اساس سوگیریها یا تحریفهای ویژه طبقهبندی کرد. به عنوان مثال استنباط دلبخواهی (رسیدن به نتیجه خاص در غیاب شواهد کافی)، شخصیسازی (گرایش به نسبت دادن رویدادهای بیرونی به خود)، تفکر همه یه هیچ (گرایش به دیدن رویدادها به صورت سیاه یا سفید و خوب یا بد)، بزرگنمایی و کوچکنمایی (اغراق یا تغریق در ارزش یک رویداد) و تعمیم بیش از حد (استنباط الگوهای کلی بر مبنای یک حادثه) (بک، شاو[۲]، راش[۳] و امری، ۱۹۷۹). این تحریفها یا خطاهای شناختی، تفسیرهای نادرستی از رویدادها هستند که به عنوان پردازش اطلاعات به صورت غلط (یا به طرزی سودار) شناخته میشوند و آسیبپذیری نسبت به آن را میتوان به رویدادهای منفی زندگی مانند فقدان یا تهدید نسبت داد. زیر بنای مثلث شناختی، دستهای از این باورها و فرضهای ناکارآمد قرار دارند که دومین لایه شناخت را تشکیل میدهند (بک، ۲۰۰۵). آنها باورهای مشروط یا قواعد محکمی برای زندگی هستند که بهطور معمول به عنوان باورهای “اگر –پس[۴]” شناخته میشوند به عنوان مثال اگر آنها ببینند که من اضطراب دارم، (پس) فکر خواهند کرد که من شخص ضعیفی هستم. زیر بنای این فرضهای تحریف شده، باورهای ناکارآمدی هستند که در ساختارها یا طرحوارههای شناختی نسبتاً پایدار جای میگیرند. این فرضهای زیربنایی با طرحوارهها یا باورهای هستهای در عمیقترین سطح از پردازش اطلاعات ارتباط دارند. بر طبق تعریف بک، طرحوارهها، ساختارهای نسبتاً پایدار درونی از ویژگیهای ذخیره شده کلی یا قالبی یک محرک یا تجربه هستند که به منظور سازماندهی اطلاعات جدید به شیوهای معنادار مورد استفاده قرار گرفته و از این رهگذر تعیین میکنند که چگونه پدیدهها ادراک شده و مجسم میشوند (بک، ۱۹۹۶). زمانیکه این طرحوارهها توسط رویدادهای بیرونی، داروها و یه عوامل درونریز فعال میشوند، گرایش دارد تا پردازش اطلاعات را دچار سوگیری کرده و محتوای شناختی اختلال خاصی را ایجاد کنند (بک، ۲۰۰۵)؛ بنابراین، اختلالات روانی با طرحوارههای ناسازگاری مشخص میشوند که از تجربههای اولیه زندگی مانند فقدان، محرومیت، سوءاستفاده و سایر رویدادهای تروماتیک ناشی شدهاند. الگوی شبکهای باور و الگوی طرحوارهای بک به جهت پیشبینی و توضیح فرآیندهای شناختی که در ارتباط با هیجان ناکارآمدی مانند افسردگی و اضطراب رخ میدهند، پدید آمدند در حالیکه این دو الگو از نظر مفهومی کاملاً متفاوت به نظر میرسند، پیشبینیهای مشابهی درباره رابطه بین فرایندهای شناختی و هیجانی دارند. هر دو الگو پیشبینی میکنند که وقتی یک تحریک هیجانی وجود داشته باشد، سیستمی مثل طرحواره (که شامل شناختهای به هم مرتبط است) در الگوی بک و مجموعهای از گرهها یا ساختارهای مبهم مرتبط در الگوی باور فعال میشوند که منابع توجه و پردازش هیجانی مربوط به یک هیجان خاص را افزایش میدهند، الگوی شبکهای باور و الگوی طرحوارهای بک سوگیریهای همخوان با خلق در توجه، تفسیر و حافظه را در ارتباط با هرگونه از حالات برپایی هیجانی پیشبینی میکنند؛ بنابراین هر دو الگو پیشنهاد میکنند که دامنهٔ گستردهای از سوگیریهای شناختی در اختلالات اضطرابی باید وجود داشته باشد.
۲-۱-۱-۳-۴-۲- مدل کلارک و ولز (۱۹۹۵)
این مدل به طور اساسی سبب شناسی اختلال اضطراب را تبیین نمیکند بلکه اغلب تبیینی را برای تداوم اجتناب اجتماعی و ناراحتی ناشی از آن فراهم میسازد. بر اساس مدل شناختی کلارک و ولز افراد به سه دسته باور معتقدند (کلارک و ولز، ۱۹۹۵): ۱) قرار دادن استانداردهای بسیار افراطی برای خود (ضمن سخنرانی نباید یک کلمه هم اشتباه کنم). ۲) باورهای مشروط درباره خود (اگر هنگام سخنرانی مکث کنم، دیگران فکر میکنند که من احمق هستم). ۳) باورهای نامشروط درباره خود (من عجیب و غریب و شکستخورده هستم). داشتن چنین باورهایی باعث میشود تا افراد، جهان اجتماعی را خطرناک درک کنند و به طور طبیعی علائم شناختی، فیزیولوژیکی و رفتاری اضطراب را تجربه کنند. داشتن این برنامه اضطراب[۵] تمرکز و توجه فرد را تغییر میدهد و فرد مضطرب اجتماعی خود را به عنوان شی اجتماعی[۶] پردازش میکند. آنها به جای تمرکز بر موقعیت اجتماعی به احساس خود و نحوه برخورد با دیگران توجه میکنند. این تغییر توجه منجر به تبعات منفی میشود. تجربه علائم فیزیولوژیکی و شناختهای منفی درباره خود، جهان اجتماعی را تهدیدکنندهتر مینمایاند. توجه مفرط به علائم جسمانی، شدت آن علائم را بیشتر میکند. توجه افراطی بر خود باعث میشود تا به اطلاعات مهم در اطراف کمتر توجه شود، از این رو آنها افرادی با مهارتهای اجتماعی ضعیف به نظر برسند. کلارک و ولز (۱۹۹۵) معتقدند که چندین عامل باعث میشود تا افراد مبتلا به اضطراب اجتماعی نتوانند باورهای خود را به بوته آزمایش بگذارند: عامل اصلی توجه متمرکز بر خود و تمایل به دیدن خود به عنوان شی اجتماعی است. عامل دوم رفتارهای ایمنیبخش[۷] است. گرچه اضطراب اجتماعی با اجتناب از موقعیتهای اجتماعی و عملکردی همراه است، تعداد کمی از این افراد از لحاظ اجتماعی کامل منزوی هستند. آنها با انتخاب و بر اساس ضرورت وارد موقعیتهای اجتماعی میشوند، اما از استراتژیها یا رفتارهای ایمنیبخش استفاده میکنند که اغلب اثرات متناقض دارد و به طور عملی باعث میشود تا احتمال وقوع پیامد منفی رفتار بیشتر شود. عامل مهم دیگر که نه در جریان موقعیتهای اجتماعی بلکه در پیشبینی این موقعیتها و حتی پس از وقوع آنها رخ میدهد؛ اینست که این افراد قبل از ورود به موقعیتها، اضطراب انتظاری[۸] شدیدی را تجربه میکنند. آنها میزان وقوع پیامدهای منفی را بیش از حد تلقی میکنند، از این رو میزان توجه متمرکز بر خود و رفتارهای ایمنیبخش افزایش مییابد. همچنین آنها دنبال دادههای تایید کننده برای پیامدهای منفی هستند و توجه انتخابی بر این دادهها دارند. افراد مبتلا به اضطراب اجتماعی هنگام ترک موقعیتهای اجتماعی درگیر ریشهیابی یا کالبدشکافی رفتار اجتماعی میشوند. آنها در ذهن خود به آنچه گفته و انجام دادهاند، گاهی تا ساعتها فکر میکنند. شکستهای اجتماعی به سرعت کدگذاری میشوند و در موقعیتهای بعدی به صورت سوگیرانه فعال میشوند.
۲-۱-۱-۳-۴-۳- مدل راپی و هیمبرگ (۱۹۹۵)
مدل شناختی رفتاری اختلال اضطراب اجتماعی که توسط راپی و همیبرگ ارائه شده است، فرایندهای شناختی سوگیرانه را در تداوم این اختلال مهم فرض میکند. این مدل بر این فرض است که پیشبینی موقعیت یا خود موقعیت مفروضههایی را در ذهن افراد مبتلا به اختلال اضطراب اجتماعی فعال میکند. این افراد باور دارند که در موقعیتهای اجتماعی به طور غیر موجه عمل خواهند کرد. به طوریکه به پیامدهای اجتماعی نامطلوبی منجر میشود. آنها آنچه را که انتظار رخ دادن آن را دارند، در ذهن خود مرور میکنند، حوادث منفی گذشته را به خاطر میآوردند و خودشان را در موقعیتهای قبلی تصور میکنند و انتظار عملکرد ضعیف را از خودشان دارند. آنها تلاش میکنند تا این خطرات را با برگرداندن توجه به سمت خودشان و به سمت اطلاعات تهدیدآمیز دریافت شده از محیط مدیریت کنند. در موقعیتهای اجتماعی نیز استانداردهایی را برای خود قرار میدهند، چون بر این باورند که اطرافیان آنها را مورد ارزیابی قرار میدهند و ادراک خود را از عملکرد خودشان بر خلاف استانداردهای مدون خود ارزیابی میکنند. زمانیکه آنها فکر میکنند به آن حد مطلوب نرسیدهاند، احتمال ارزیابی منفی افزایش مییابد و اضطراب آنها زیاد میشود. برانگیختگی جسمانی منجر به علائم عینی از قبیل سرخ شدن، تنش عضلانی و لرزش میگردد. آنها این علائم را بیش برآورد کردهاند و معتقدند که دیگران به صورت منفی به این علائم واکنش نشان میدهند. تمرکز بر روی علائم فیزیولوژیک و اعتقاد به پیامدهای منفی منجر به افت عملکرد اجتماعی میشود. بعد از واقعه نیز آنها تفسیرهای منفی از موقعیت میکنند، تفسیرهایی که تصویر خود منفی و انتظارات ضعیف از عملکردشان را در آینده تقویت میکند (راپی و هیمبرگ، ۱۹۹۵). مدل راپی و هیمبرگ بر این فرض استوار است که افراد مبتلا به اضطراب اجتماعی اهمیت بسیار بالایی بر تاثیر دیگران قایلند، از این رو چنین دیدگاهی باعث میشود تا آنها دیگران را بیش ازحد نقاد در نظر بگیرند. وقتی این افراد موقیعتهای اجتماعی را پیشبینی میکنند یا وقتی در چنین موقعیتهایی قرار میگیرند تصویر ذهنی از این میسازند که توسط دیگران مورد نظاره قرار گرفتهاند. تمامی این عوامل روی هم رفته منجر به تشدید اضطراب اجتماعی میگردد و متعاقباً باعث افت کارکرد فرد در موقعیتهای اجتماعی و عملکردی میشود (راپی و هیمبرگ، ۱۹۹۵).
۲-۱-۱-۳-۴-۴- مدل هافمن و بارلو (۲۰۰۲)
طبق این مدل، انسانها از لحاظ تکاملی به خشم و انتقاد و سایر شاخصهای طرد اجتماعی حساس هستند (هافمن و بارلو، ۲۰۰۲). از